اون شب هوا کمی سرد شده بود من ساعت 19 اومدم خونه ؛ اگرچه خیلی خسته از سر کار برگشته بودم اما وارد خونه که شدم ، اعضای خانواده ، امید جون و خاله ملیکا، مامی و بابا جون و حتی آقاجون رو دیدم که با چه هیجان و تحرکی آماده شده بودن تا برن بیرون و یکسالگی تو را با شادی سپری کنن.
من هم اصلا یادم رفت که خسته هستم چیزها را جمع کردم و مقداری خوراکی برداشتم و همراه با میوه و کیک تولدت که بابا جونت خریده بود برداشتیم و رفتیم درکه؛ اون شب شام را در باغ خوردیم اما هوا سرد شده بود و باغ خیلی خوش گذشت.
در پایان مهمونی همه هدیه هامون را دادیم و برای رشد و سلامتی ات دعا کردیم و با موبایل چندتا عکس یادگاری انداختیم.....
[ جمعه 91/7/7 ] [ 11:0 عصر ] [ شایا شرفی ]